سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آغاز حکمت، ترک لذّتها و پایان آن، نفرت از چیزهای گذراست . [امام علی علیه السلام]

جوانه

 
 
دلم میخواد خوشگل تر بشم ...(شنبه 86 آذر 17 ساعت 9:52 عصر )

                                        بنام دوست دار زیبایی ها

       ...

* خیلی به زحمت تونستم این آمپول ها رو تهیه کنم . با کلی دنگ و فنگ بالاخره بیمه قبولشون کرد .

 

#   بیمه ؟! خوش به حالتون خانوم . مال منو که بیمه نداد . کلی برام آب خورد .اما خوب ، خیلی برام مهم بود . دوست دارم خوشگل تر باشم .همه دوستام این کار رو کردن . ... نظرتون راجع به بینی ام چیه ؟ البته تازه عمل کردم . برنامه شما چیه ؟

 

*  خانوم گل ، این آمپول ها برای من جنبه حیاتی داره .شاید این آمپول ها بتونه زندگی مو عوض کنه .

 

#  خوب برای من هم همینطوره . زندگیم ، روابطم ، کار و بارم ، روحیه ام ... همه چی .فکرش رو بکن ، قیافه جدید ، زندگی جدید ،... چقدر هیجان انگیزه ! شاید بعدش هم یه فکری برای گونه هام بکنم . آخه می دونی ، من عاشق تنوعم .

 

*  اما من این آمپول ها رو برای شوهرم می خوام .

 

#  وا ؟! شوخی می کنی ؟

 

*  نه عزیز دلم . من این آمپول ها رو برای زیبایی نمی خوام .

 

#  بابا ، پس منظورت چیه ؟

 

*  چند سال پیش همسرم مغزش ضربه و صدمه دید . از اون موقع  ،عضلاتش سفت و سخت شده . اون به سختی می تونه راه بره . دکتر گفته شاید این آمپول های شل کننده بتونه یه مقدار از سفتی عضلاتش رو کم کنه ..... خدا کنه دوباره بتونه راه بره .......

 



 
جواهری در بیرون قصر !(یکشنبه 86 آذر 11 ساعت 6:56 صبح )

             بنام آفریدگار همه خوبیها

 

  دختر خوبم ، سولیان من ،

  سلام . مدتها ست دلم می خواد باهات حرف بزنم . ولی امان از دست تلویزیون ، اینترنت ، سی دی ،...  .

  عزیز دلم ، اونروز که تو به این دنیا اومدی ، مثل یه غنچه ، به باغچه زندگی مون یه حال هوای تازه بخشیدی . اونروز یه دفتر خیلی سفید و پاک وزیبا باز شد . قرار شد  صفحات  این دفتر رو با خاطرات روزانه ات پر کنی ،  اونهم با خودکار ! یادته ؟. هرچی رو که نوشتی دیگه  هیچوقت نمی تونی پاکش کنی . و آخرش یه روز به خاطرات وکارهای خوب و بدت امتیاز بدیم و ببینیم بالاخره چه کاره هستی .

  وای دخترم ، تو چقدر بزرگ شدی ! چقدر زیبا ، چقدر لطیف ، چقدر ظریف  ، و بالتبع ، چقدر آسیب پذیر . درست مثل یه گل ! هر روز که تو رو راهی می کنیم ، تا برگردی دلمون پیش توست ، آخه تو یه تیکه از وجود ما هستی .

  الان تو دیگه واسه خودت خانومی شدی . مهربون ، خوشگل ، خوش زبون ، هنرمند ، کاردون ... . بذار یه رازی رو بهت بگم ، ... تو یه گوهر قیمتی و زیبا و درخشنده ای . آره تو یه جواهری . البته  یه جواهر بیرون از قصر ! یه جواهر تو وسط جامعه ، تو  دانشگاه ، تو کوچه و بازار ، تو کوچه و خیابونای این شهر درندشت، ... در معرض خاک و خل ، گرد وخاک  ...از همه بدتر ، در دسترس دزد ، راه زن ، دیوونه ، مریض ، مغرض  ، چه می دونم ، یکی که بخواد بهت دستبرد بزنه ، مفت و مجانی ...  . تو یه جواهری . دوست دارم دست یکی بسپرمت که قدر تو رو بدونه ، یکی که عهد و پیمان حالیش باشه ، باوفا باشه  ... خلاصه ، آدم باشه ، مشتری واقعی باشه !

     خوشحالم که تو رو دارم . بذار هواتو داشته باشم . بذار دستمون تو دست هم باشه ...

         خوشگل من ، خوشحالم که بالاخره وقت کردیم دو کلمه باهمدیگه حرف بزنیم . فقط خواستم بدونی خیلی دوستت دارم ، خیلی بهت فکر می کنم . دلم میخواد همیشه با نشاط و با طراوت باشی .

                                                       مامان یانگوم                   

    



 
محبت سیری چند ؟ البته برای یکی از دوستام(چهارشنبه 86 آبان 30 ساعت 7:45 عصر )

          آ ی آدم ها ، سلام .

 

    اونروز  سوار اتوبوس بودم . داشتم می اومدم خونه . توی یکی از ایستگاه ها ، یه پیرزن خیلی فرتوت با هزار مصیبت ، و با کمک بقیه  لرزون لرزون سوار شد و رو صندلی  نشست . نمی دونم هشتاد سال داشت ، نود ،؟ یا چند . همینکه نشست ، شروع کرد هاج و واج اینور و اونور  رو نیگاه کردن . بعد هم یه تیکه کاغذ از کیفش در آورد و به بقیه نشون داد و از بغل دستیش یه چیزایی پرسید . بیچاره حرف زدنش هم واضح نبود . مثل اینکه نوشته توی کاغذ هم چندان خوانا نبود . مسافر های دور و بر هم ، سرک کشیدن و سعی کردن کاغذ رو بخونن ، اما ...

   خلاصه ، مادر کجا می خوای بری ؟ کدوم خیابون ؟ ...

   فقط فهمیدیم میخواد بره خونه پسرش ! یکی می گفت همین ایستگاه پیاده شو ، یکی دیگه می گفت چهارراه فلان ، و بعدی : آخرش پیاده شو و سوار فلان اتوبوس شو ...

  طفلک خیلی هاج و واج و  مستاصل بود و با چشمای نگران و ترسان ، و خلاصه مردد بالاخره پیاده شد . ولی آخرش نفهمیدیم کجا می خواست بره  ، درست پیاده شد یا نه ، ...

  ولی بعدش حس کردم سکوت سرد وسنگینی بر جو اتوبوس حاکم شد .

 

      " بهت تبریک می گم آقا پسر ! خوش غیرت ! یه پیرزن پیر رو تک و تنها رو تو این خیابونای درندشت تهرون  ول کردی ؟ بیچاره مادر . قربون دلت برم مادر . با این وضعیت ، راه افتادی تو خیابونا که پسر از گل بهترت رو ببینی ، پسری که اینقدر نگران توست ، اینقدر به فکر توست ...  "



 
هرگز نمی تونید فلج بشید(چهارشنبه 86 آبان 23 ساعت 7:20 صبح )

                               سلام

 

                            اگر می خواهید تا آخر عمرتان از بیماری فلج در امان باشید ،

                            طبق روایات ، هرشب موقع خواب یک آیه الکرسی بخوانید . کار

                                      سختی نیست ، به فوایدش می ارزد .

 



 
اگه می خواهید با شخصیت تر به نظر برسید ...(دوشنبه 86 آبان 21 ساعت 7:28 صبح )

               

                  سلام دوستان با کلاس من !

 

     یه راست برم سر اصل مطلب .

   

اگه می خواهید تو کوچه و خیابون با شخصیت تر به نظر برسید  ، موقع راه رفتن :

 

·        سرتون رو بالا بگیرید و مستقیم به جلو نگاه کنین .

·        کفشها تون رو روی زمین نکشید ، بلکه با قدم های محکم و استوار راه برین .

·        قوز نکنین ، پشتتون رو صاف کنین و شونه هاتون رو بدین عقب .

·        شل و ول راه نرین ، همینطور بدو بدو هم نکنین . با سرعت معمولی ، یه کم مایل به تند.

·        قیافه آدم های مصمم و با اعتماد به نفس رو به خودتون بگیرین .

·        از خوردن آدامس  ، اونهم با وضعیت ناجور خودداری کنین .

 

   فعلا همین ها رو داشته باشین و عمل کنین .

 

مطمئن باشین بعد از یه مدت ، ملکه وجودتون می شه .



   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 8  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 15843  بازدید


» لینک دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «