آ ی آدم ها ، سلام .
اونروز سوار اتوبوس بودم . داشتم می اومدم خونه . توی یکی از ایستگاه ها ، یه پیرزن خیلی فرتوت با هزار مصیبت ، و با کمک بقیه لرزون لرزون سوار شد و رو صندلی نشست . نمی دونم هشتاد سال داشت ، نود ،؟ یا چند . همینکه نشست ، شروع کرد هاج و واج اینور و اونور رو نیگاه کردن . بعد هم یه تیکه کاغذ از کیفش در آورد و به بقیه نشون داد و از بغل دستیش یه چیزایی پرسید . بیچاره حرف زدنش هم واضح نبود . مثل اینکه نوشته توی کاغذ هم چندان خوانا نبود . مسافر های دور و بر هم ، سرک کشیدن و سعی کردن کاغذ رو بخونن ، اما ...
خلاصه ، مادر کجا می خوای بری ؟ کدوم خیابون ؟ ...
فقط فهمیدیم میخواد بره خونه پسرش ! یکی می گفت همین ایستگاه پیاده شو ، یکی دیگه می گفت چهارراه فلان ، و بعدی : آخرش پیاده شو و سوار فلان اتوبوس شو ...
طفلک خیلی هاج و واج و مستاصل بود و با چشمای نگران و ترسان ، و خلاصه مردد بالاخره پیاده شد . ولی آخرش نفهمیدیم کجا می خواست بره ، درست پیاده شد یا نه ، ...
ولی بعدش حس کردم سکوت سرد وسنگینی بر جو اتوبوس حاکم شد .
" بهت تبریک می گم آقا پسر ! خوش غیرت ! یه پیرزن پیر رو تک و تنها رو تو این خیابونای درندشت تهرون ول کردی ؟ بیچاره مادر . قربون دلت برم مادر . با این وضعیت ، راه افتادی تو خیابونا که پسر از گل بهترت رو ببینی ، پسری که اینقدر نگران توست ، اینقدر به فکر توست ... "